skip to Main Content

واگویه درد…

واگویه درد …

الماسی ۳

 

سرش رابا پریشانی به گوشه ی نیمکت تکیه داد تلاشی برای پنهان کردن اشکهایی که دردمندانه پهنای صورتش راخیس کرده بود نمی کرد.هیاهوی بیمارستان دهن کجی میکرد به دخترکی که درعکس قاب شده معصومانه حضار رابه سکوت دعوت می کرد. برای هزارمین باردرطول روزازپشت شیشه سردبه فرزندش که ناامیدانه با مرگ میجنگند خیره شد. اشک هایی که می رفت صبورانه آرام بگیرند با دیدن این جنگ نابرابر سربه شورش گذاشتند. سرپرستار میانسال با دیدن زن در آن حال سری به افسوس تکان داد. با صدای همکار جوانش به عقب برگشت”این زن داره خودشو میکشه، کاش بجای گریه وزاری که راه به جایی نداره حداقل دنبال پول عمل بچه اش باشه”سرپرستار نگاه گذرایی به او انداخت وجواب داد”چی میگی دختر، این زن زده به هردری که آخرین درش شده این”پرستار جوان با افسوس گفت “از شوهرش خبری نشد ”
“نه خودش میگه انگارآب شده رفته تو زمین، ظاهراً شوهرش یک مفت خور و معتاده یک عمر این زن نگونبخت رو زجر داده وهرچندماه یکبارمیادوپولی به زور ازش میگیره وشرش رو کم میکنه این بیچاره هم اموراتش را از کارکردن تو یک تولیدی می گذرونه،گویا صاحب اون تولیدی حاج سالاری خیر معروفه”
پرستارجوان با دلسوزی گفت “به نظرزن بدبختی میاد، خیلی ام جوان وخوشگله “همکارش در حالیکه دستی به شانه او میزد با نگاهی عاقل اندر سیفه زمزمه کرد”هم بدبخته وهم اینکه مادره ”

زن با ناتوانی به گوشه دیوار تکیه داده بود فکر کودک بیمار ورنجورش امانش را بریده بود احساس درماندگی میکرد صدای ضجه اش کل فضای کوچک نمازخانه را گرفت چندنفراندکی که آنجابودندبا کنجکاوی نظرشان به اوجلب شد.فکر اینکه تنهاکس زندگی اش را سربی کسی ونداری از دست بدهد دیوانه اش کرده بود اوبه هردری کوبیده بود، به هر کس رو زده بود ولی دست از پا درازترراه رفته رابرگشته بود.اومانده بود وکودکی که باقلب بیمارش وقت و توان زیادی برای مقابله با مرگ نداشت. به ناگاه چیزی در مغزش جرقه زد از انعکاس آن رنگش مثل گچ سفید شد. زیر لب استغفرالله گفت ولب به دندان گزید. ولی مگر دلشوره دست از سرش برمی داشت. قرارش را گرفته بود. با استیصال گوشی را از جیب مانتواش بیرون آورد وبا تردید شماره را گرفت وبه گوشش چسپاند “سلام آقای سالاری، مریم هستم،خواستم بابت سروصدایی که اونروز تو تولیدی راه انداختم معذرت بخوام وبگم روحرفتون فکرکردم…. من پیشنهادتون رو قبول میکنم “باشنیدن حرف مخاطبش حرفش رانصفه ونیمه رها کرد ورنگش به سرخی گرایید “فقط خودتون میدونید من اینکارو فقط بخاطر بچه ام میکنم اون فردا باید عمل بشه “لبخندی کمرنگ لبهای خشکش را از هم گشود”لطفا آدرس رابرام پیامک کنیدامشب سر اون ساعتی که گفتید اونجام “وآخرین کلامش را با چاشنی التماس با صدایی که می لرزید بیان کرد “فقط شمارو جون بچه هاتون فردا منو باپول راهی کنید ”
گوشی راکه قطع کرد از عرق سردی که برتن تبدارش نشسته بود غرق حیرت شد. با پشت دست عرق پیشانیش را گرفت. احساس تهوع میکرد از فرط ضعف و سستی توان سرپا ایستادن نداشت، سرگیجه بدی امانش رابریده بود پشیمانی مانند خوره به جانش افتاده بود، به زور خودرا به دستشویی رساند از تماس بی امان آب سرد با صورتش احساس خنکی کرد چشمانش را بست وظلمت رابه دنیایش دعوت کرد.

تمام طول محوطه بیمارستان رابا حالت دو طی کرد.برای چند ثانیه روی پا بند شد نگاهی به ساعتش انداخت وبر پدر سالاری خرفت لعنت فرستاد.حسی در دلش سنگینی میکرد.احساس خفگی میکرد دلش میخواست تا میتوانست عق بزند وتمام دیشب رابالا بیاورد. نگاهی به محتوای کیفش انداخت بسته های درشت پول که مقتدرانه قدرتشان رابه رخ میکشیدند درون کیف فرمانروایی میکردند.. با دیدن پولها دلش آرام گرفت انگاری پاهایش قوت گرفتند وپله های بیمارستان رایکی دوتا طی کرد. به بخش که رسید دیگر نفسش بالا نمی آمد. با پشت دست عرق صورتش را گرفت وبند کیفش را محکمتر در دست فشرد. نفسش هنوز جانیامده بود که با صدایی به عقب برگشت”مریم توکجایی پس، تمام دیشب رابه گوشیت زنگ زدم ولی خاموش بود “مریم با یادآوری دیشب از درون گر گرفت، تمام لحظات دردآور وطولانی دیشب برای مریم در چندثانیه خلاصه شد،زدن چوب حراج به بدنی که برای سالاری پیرحکم متاع کمیابی داشت.فروختن تمام وجودش برای خریدن جان طفلی که تمام زندگیش بود.با وجود آشفتگی درونش لبهایش آبروداری کردند وبه آرامی با لبخندی از هم باز شد”بالاخره پولو جور کردم “وکیفش را جلو او باز کرد “ببین بیا بشمر، کامله کامله، ترتیب اتاق عملو بدیدامیدمن بااین پول خوب میشه”چشمان حیران سرپرستار با دیدن کیف پراز پول به اشک نشست. نگاه خسته مریم به چهره متاسف او مات شد.انگار کرشده بود تنها با نگاهش حرکت لبهای اورا دنبال میکرد که با آهستگی وگاهی تندتند می جنبید. از پشت شیشه به جای خالی طفلش خیره شد.بندکیفش شل شد کیف با تمام محتوایش نقش بر زمین شد.سرپرستار از این آرامش قبل از طوفان ترسید .این آرامش خیلی طول نکشید وخیلی زودصدای ضجه یک زن، یک مادرتمام بیمارستان رابرداشت . مادری که نه خودش را داشت ونه امیدش را. مریم هنوز آرام نشده بود گاهی به جای خالی طفلش چنگ می زد وگاهی از سر خشم موهایش را می دریدو فریاد می زد”من امیدم را کشتم،بیاین منوبجاش چال کنید. امیدم مردم بودم غیرت داشت ناموس حالیش بودنتونست این ننگ رو بجون بخره نتونست ببینه با معامله تن مادرش زندگیش رو میخرند و خودش را زد،آنقدر که تمام بدنش زیر مشت و چنگ به خون نشست.بالاخره با تزریق یک آرام بخش آرامش را به تن خسته اش تحمیل کردند و او آرام گرفت تا شاهدانی که ناظر قصه ی پرغصه ی مریم بودند برای این مادر درد کشیده اشک بریزند.
سالها گذشت چهره بیمارستان زیاد عوض نشده صحنه ی آشنای آن سالهای دور وجود پیرزنی خسته و فرتوت هست که کیف کهنه ای را به سینه فشرده و گوشه ی بیمارستان دردهایش را واگویه می کند درد کهنه ای که به تازگی همان روز سیاه میسوخت.

کلثوم الماسی (شباهنگ)

دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top