skip to Main Content

خدا / برکت / خیانت / زخم / مردم سرزمین من…

الماسی 23244

خدا

ــــــ
ازسردی وحشتی که تمام بدن کوچکش را احاطه کرده بود به خودلرزید صدای پارس بی امان سگهای گرسنه که انگار به جان هم افتاده بودند وادارش کردکه به شدت قدمهایش بیفزاید.کوچه. های تنگ وتاریک ده راپشت سرمیگذاشت هرچه دورترمیشد صدای سازونی انبانی که از خانه کرامت بلند شده بودبه اونزدیکتر میشد.به دم خانه خاتون که رسید دیگررمقی برایش نمانده بود ولی تمام قدرتش راجمع کردو کلون درراباشدتی تمام کوبید
خاتون نق نق کنان درحالیکه بقچه اش رازیر بغل زده بود بدن چاقش راجابجا میکرد:
“پسرجون یک ذره یواشترراه برو مگه من هم سن وسال توام که بخوام پابه پای توراه بیام”
علی درحالیکه نفس نفس میزد به پشت سربرگشت”خاتون یک ذره تندتر،مامانم حالش خوب نیست،دیروزدیدی چه خونی بالا آوردالانه ازاونم بیشتر حالش بده رفتم پی دکتر ولی داخل درمانگاه نبود”
خاتون درحالیکه اخمهایش راچاشنی صورتش کرده بود وسط حرفهای علی پرید “پس اون بابای گور به گورشدتون کجاست؟”نگاه درمانده علی به صورت عرق کرده خاتون ثابت ماند.خاتون بی توجه به عجز نگاه اوصدایش رابالاتربردو افزود “خب معلومه دنبال الواتیش”
خاتون ازهوای دم کرده اتاق دلش گرفت نکبت وبدبختی ازسروروی اتاق می باریدزن بیچاره دراوج فلاکت اسیر رختخواب بود.رنگ زردوحال نذارش اشک رابه چشمان خاتون آوردفکراینکه زن نفس های آخرش رامی کشد نفسش رابه شماره انداخت.گریه صدادار دخترک خردسال نگاه خاتون راقیچی کرد.علی خواهرش را ازکناربستر بلندکرد وبه سمت خودکشید.خاتون باشتابی که ازاو بعیدبودبقچه اش راباز کرد چند معجون راباهم قاطی کردوزیرلب وردی خواندوبرآن فوتی فرستاد وبعدبه خوردزن داد.زن بادهانی که بزور قادربه بازکردن آن بود معجون خاتون رامزه مزه کرد وخیلی زود محتویات آن رابامقداری خون بالا آورد.خاتون به سمت بچه ها برگشت وچون آندوراآنجادیدباتشر بیرونشان کرد.خاتون که دیگر ابایی ازگریه کردن نداشت به زن درحال موت خیره شد”الهی مردت روسیاه این دنیا واون دنیابشه که روزگارت روسیاه کرد،آخه زن چقدربهت گفتم نکن ازپادرمیای گفتم یانگفتم؟ چقدرگفتم این کاردمارت رودرمیاره.دیدی آورد؟یک عمر تواون رخشور خونه جون کندی ازکمروپا افتادی تابعدش زمین گیرت کرد. حالا جواب این دوطفل معصوم روسنگ قبرتومیده یااون بابای الکی خوش ومعتادشون.”بابلندشدن صدای سرفه های پی درپی زن دوباره بادرماندگی به بقچه اش پناه برد.
علی وگلی کنارهم به دیوار حیاط تکیه داده بودند صدای دهلی که شادمانه کوبیده میشد ونی انبانی که خرامان خرامان مستانه میرقصید هنوزبه گوش میرسید. بساط بزم وشادی درده به راه بود فقط انگار مرگ بساط شومش رادردل این خانه پهن کرده بود.
گلی به سمت علی برگشت”مامان همیشه میگه خدابزرگه، داداش خداچقدربزرگه؟”علی نیم نگاهی به آسمان کردوجواب داد”نمیدونم ولی اگه مامان گفته حتما خیلی بزرگه”لبخندی کمرنگ لب های گلی راازهم بازکرد.علی بادلگرمی دستهای اورافشردوادامه داد”تازه مامان میگه خدامابچه هارودوست داره اگه ازش چیزی بخوایم زودبادلمون راه میاد”لبخندگلی برچیده شد وغمی عمیق به چشمانش نشست “مالابد بچه های خوبی نیستیم که خدادوستمون نداره “بهت وحیرت بودکه درنگاه علی موج میزد”واسه چی اینجوری میگیدم “گلی به یکباره بغضش شکست واشک بود که پهنای صورتش راخیس کردوضجه بودکه از گلویش خارج میشد “اگه دوستمون داره چرامامانمون روازمون میگیره مگه ما چکارش کردیم؟”یک نگاه علی به گلی بود که دردمندانه گریه میکرد ونگاه پرالتماسش به آسمان بود که طلب حاجت میکرد.گلی کنارپاهای برادرزانوزد “علی یعنی خدا ماروهم عین بچه های دیگه دوست داره؟”
علی سرخواهر راروی زانوهایش گذاشت گلی آرام زمزمه کرد”کاش بجای مامان.اسم بابا درمیومد ومی برد توآسمونها.دیگه دستشم بهمون نمی رسید که اذیتمون کنه”اززیر نگاه شماتت بارعلی دررفت”خودم دیدم مامان سرنمازاش از خدامیخواست جون باباروبگیره تا نفسی به راحتی بکشیم “علی موهای خواهرش رانازکردوگفت”نباید اینجوری باخداحرف بزنی”
“منکه باهاش دعواندارم گله ای هم ندارم فقط میگم من مامانم رومیخام”
دراتاق باجیغی صدادار بازشد حضورخاتون باقامتی خمیده که خستگی ازسروروی اومی بارید درچارچوب در وادارشان کردکه به سمت او بدوند.خاتون بادرماندگی روی سکوی جلوی اتاق نشست صدای علی که ازفرط وحشت می لرزید اورابه خودآورد “خاتون مامانم حالش خوبه؟ ”
خاتون باپریشانی به اتاق اشاره کردوگفت”برید پیشش “گلی حرف برادر را تکرار کرد”توفقط بگو خوبه؟ “خاتون چشمان نمدارش رااززمین گرفت وبه آسمان دوخت”هرچی خدا بخواد همون میشه، راضی باشید به رضای خودش ”
خاتون بانگاهش رفتن آنها رابه اتاق بدرقه کرد. وخیلی زود صدای فریادوناله دوکودک تمام روستا رابرداشت.
ماهها از مرگ مادر میگذردچه کسی هست که نداند دختروپسرکی دل به دل هم داده اند وشبها بساط دلشان راروبه آسمان پهن می کنند وماه هرشب شاهد نجواهای تنهایی آنها باخداهست ودم دمای صبح وقتی صورت خدارامی بوسند در آغوش اوآرام میگیرند.
شباهنگ

***************************************

برکت

ــــــــ
گلناززانوی غم بغل کرده بودودلش مثل سیروسرکه میجوشید.مرضی خانم تاجواب وقول وقرارعقدرااززبان اونکشیده بودنرفت.صدای مرضی خانم هنوزتوگوشش میپیچید*دختراین شانس راازدست نده،شانس باجفت پاهای خودش دراین خراب شده روکوبیده،یک ده هست ویک احمدآقاوانتی*بعدم به برادرش اشاره کرده بوده وگفته بود*به این زبون بسته ام کاری نداشته باش،این مادرمرده که چیزی ازدنیاحالیش نیست یک تکه نان میخوادویک چکه آب که محض رضای خداهرکسی میذاره جلوش*
مادراین کودک ناخواسته راسالهاپیش به دامن اوگذاشت وسرزارفت وپدرروزی بساطش راجمع کردوآندورابوسیدوبه روزگارسپردوخوددرپی لقمه ای نان طعمه دریاشد.واوماندوبرادرعقب مانده ای که برایش بارسنگینی بودکه دیگرتوان به دوش کشیدنش رانداشت.وحالااحمدآقاوانتی برایش حکم شاهزاده ای سواربراسب سفیدی بودکه باوانتش آمده بودجاده های پرپیچ وخم رویاهای گلنازرابپیماید.والبته مادرچهاربچه قدونیم قداوشودکه یادگارزن خدابیامرزاحمدآقابود.بانگاهی به برادرکه نقل های رنگی راحریصانه به دهان میگذاشت ودستهای نوچش رابه گلیم زیرپایش میکشیدخشمگینانه ازجایش کنده شدوبه سوی اویورش آورد*الهی بمیری تانفسی به راحتی بکشم ذلیل شده همه زندگیمونوچ کردی چقدرمیخوری بی خاصیت،اینقدرمفت ریختی توشکمت که شدی مثل دهل*
پسربیچاره باهمه نادانی اش دستهایش راحصارسرش کرده بودتاازحملات پی درپی خواهرکه به سروصورتش میخوردجلوگیری کند.خواهراورابه پشت دراتاق هدایت کردودرراباشدتی تمام بهم کوبید.صدای کوبیدن دراتاق وصدای برادرکه بازبان الکنش جملات نامفهومی میگفت اوراجری ترکرد*بروبمیربروتابفهمم زندگی یعنی چی.گناه من چیه که عمرموبذارم واسه تو.بروپیش باباننه ات.بذارمنم زندگی کنم.بزک دوزک کنم بالای مجلس بشینم وواسه خودم یک عمرخانمی کنم.*اینهاراگفت وهای های گریست .
چندساعت ازشب گذشته بودگلنازپس ازاینکه بقچه برادرراواسه رفتن آماده کردازاتاق آمدبیرون.قراربودصبح زوددامادمرضی خانم واسه بردن برادرش به جایی که میگفتن توبندرمخصوص تروخشک کردن این بیچاره هاهست بیاید.حیاط راازنظرگذراندکسی راآنجاندید.یادش آمددرحیاط راقفل کرده بودپس نفسی به راحتی کشید.چندبارازسرخشم صدایش زدوچون جوابی نشنیداورابه درک حواله کردنگاهش به نقل های رنگی که اطراف چاه وسط حیاط کنارنخل جاخوش کرده بودثابت ماندودرپوشی که الان ازروی چاه جابه جاشده بود.خودراشیون کنان به چاه رساندازته دل برادررابه نام خواندولی هیچ جوابی جزپژواک صدای خودش نشنید.گویی برادرقطره ای آب شده بودوبه دل چاه زده بود…
سالهاس مردم ده قصه پرغصه گلنازرانقل کوچه وبازارکرده اند.مردم میگویند*بعدازمرگ یکباره برادرهنوزیکماهی نشده بودکه خانم خانه احمدآقاوانتی شده بودکه احمدآقاباوانتش رفت زیرکامیون،وبیچاره گلنازکارش شده لگن بردن برای احمدآقاکه حالازمین گیرشده ودایه شدن واسه بچه های پرتوقع شوهرش که هرشب وروزمنت لقمه ای نان وچکه ای آب براومیگذراندوچه بی برکت بودزندگی گلناز*
امافقط این گلنازهست که میداندبرکت زندگی اش سالهاپیش همراه برادربه ته چاه سقوط کرد.
شباهنگ
***************************************

دوستان عزیزبنوشیم می انصاف پیاله هایمان رابه سلامتی مردانی که اندیشه کردندهوای خانه گناه ازخانه وفای همسرانشان تازه تر هست

خیانت

ــــــــــ
حلقه ام را با وسواس درانگشت چرخاندم، فکر اینکه چقدر لاغر شده ام به مغزم هجوم آورد، کلافه بودم، بی هدف موهای پریشانم راپشت سرجمع کردم، از فشار موهایم حس کردم الان هست که سرم بترکد گیره را شل کردم و موهای وحشی ام روی شانه هایم پریشان شدند.زندگی ام رابه پای چه کسی ریخته بودم تاجوانه بزند،گل کندودرخت شودودرکهنسالی سایه سرم.
نگاهم ازتوآیینه به روی تختم سرخوردوجوابم راازدنبال کردن نگاهم گرفتم.شوهرم مانندیک بچه خوابیده بودآرام وبی خیال.ومن هنوزبیداربودم سردرگم درجستجوی یک جواب.گوشه تخت نشستم،سرم رامیان دستانم گرفتم.نگاهی به اوانداختم.موهای جوگندمی اش ردپای میانسالی رابه رخ میکشید.جوانی به اوهم وفانکرده بود.گریه ام رادرگلوخفه کردم.امشب شام غریبان دلم هست.خدایاچکاربایدمیکردم .مغزم هزارجامیرفت.دوست داشتم شجاعانه خفه اش کنم.باهمین دستان لرزانم که روزی دست وفای اوراباخوشبینی محض فشرد.یانه همین فردامهرم راحلال زندگی اش میکردم وروحم راآزاد.یاحتی صداموبندازم توگلووجلوهمه سکه یک پولش کنم.اوگرگی بودکه سالهابره باورهایم رادریده بود.هوای اتاق خوابمان گرفته بود،خفه بودیامن داشتم خفه میشدم.نمیدانم.احساس بدی داشتم.مردم کنارم بودومن تاسرحدمرگ احساس بی پناهی میکردم.میان گریه پوزخندزدم:’مردی که تنش بوی لجن تن خیانت می دهد،اوکه هرشب باخیانت همبسترمیشودوباگناه آرام میگیرد’داشتم عق میزدم،بوی تنش حالم رابهم میزد.مثل دیوانه هابه جان اسپری افتادم هوای اتاق رادیوانه وارخوشبوکردم.عقم بیشترشد.کثافت روحش بوی دیگری میداد.تن خوشبویش به چه دردم میخورد.گوشه بالش رابه دندان کشیده بودم ومی نالیدم بی صداوبی قرار.مثل تمام شبهایی که شوهرم مست ازشب نشینی های گناه آلودش احساسم رابه گندمیکشید.
باصدای گریه فرزندخردسالم به کنارش رفتم.اورابه آغوش کشیدم.به خودچسپاندم وازحس پاک مادری سیرابش کردم.دلم آرام گرفت.
شب کورمال کورمال جایش رابه صبحی دیگرمیداددرحالیکه من بازآن شب مرتکب جنایت شدم.من پای اعترافاتم امضامیکنم.من بازمثل تمام سالهای زندگی ام بزدلانه باپنهانکاریهای همسرم همدست شدم وشعورزنانگی ام راباهمین دستان خودم به قتل رساندم.
شباهنگ

***************************************

مردم سرزمین من

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

مانده ام نم نمک خورشید بازوان طلایی اش رابازکرده وتمام زمین رادر آغوش گرفته یادم رفتنش دست از پادرازتر راه آمده را باید برگرده. زمان رازودتر از خودم گم کرده ام. از انتهای زمین آمده ام. از ته برهوت. بربام آسمان ایستاده ام. دودی ازمعصیت همراه باابرهای کبودوسرگردان گناه تمام زمین راتیره وتارکرده خجل وشرمسار،سربزیر ونالان به در خانه خداآماده ام،چه کنم روی درکوبیدن ندارم،خدایابگذار از پشت همین درهای بسته با تو حرف بزنم. من از زمین آمده ام ازبین مردمی با رسمی عجیب.مردمی که هزاران درمیکوبندوهیچ کدام در خانه تو نیست. مردم سرزمین من باشعرهای قشنگ واداهای رنگارنگ همچین میگن پشتتم که دلت ازحس داشتنشون گرم میشه،چه میدونی پشتت پشتش خنجرنامردی قایم کرده. توسرزمین من ویرانی بیداد میکنه،بساط دوست فروشی کیا بیایی داره،عاشقان لباس فاخرهزار رنگ میپوشندودربزم شیطان لاف عاشقی میزنند.وبانقل ونبات دروغ وریاخودرا شیرین کام میکنند.اینجاتنها که بشی دوره ات میکنند دشمنات کفتار میشن ودوستات لباس ریا میپوشند. اینجا خدانکنه دل بدی دل که دادی میبرنش باهاش بازی میکنندبعدش درب وداغون پرتش میکنند جلوت. اینجاباید به قبرستان جدایی دل ببندی وقتی بادستهای خودت، باهمین دستهای خودت آرزوهایت راچال میکنی.خدایااینجاکه میبینی درحصاردودهای خاکستری بی ایمانیست زمین هست.ومن یکی ازهمین مردم،شرمساروگناهکاربرای طلب بخشش آمده ام. برای بخشش دلهایی که همدم سردی یخ شده اند. دستمان رابگیر بلندمان کن دستمان به تونمی رسه،توبزرگی تودستمان رابگیر.بگذار خورشیداز بین تقویم یخی ماطلوع کنه،بگذارتا ابدیت وسعت این عشق الهی سهم شیرین مردم سرزمین من باشد.
مردم سرزمین من،بیاین برگردیم تادلامون نرفته بیاین برگردیم رفتن سهم مانیست.
شباهنگ
***************************************

زخم

ــــــــ
دستهای کوچکش که ازفرط سرما قرمزشده بود رابه هم مالید احساس کرددستهای یخ زده اش همین الان هست که بترکد،موهای رنگ شبش که از زیرروسری رنگ ورورفته اش بیرون زده بود راپس زد صدایش به زحمت از گلو بیرون آمد “آقا کبریت بدم؟ آقا سیگارنمی خواین؟ خانوم یک شکلات؟ ”
میدانست تلاشش بی فایده هست مردم یک نیم نگاهم به او نمی انداختند اودرمشغله های خاکستری این واون گم شده بود. کفش های پاره پورش توان جنگیدن با یک عالمه برف وسرمارا نداشت. انگشت های کوچکش که ازداخل کفش به برف ها چشمک می زدند حس ترحم پسربچه ای که خودش را در لباس گرمی پوشانده بودبرانگیخت. پسرک دست مادرش رابه نشانه اصرار کشید “مامان من از این شکلاتهایی که این دختره میفروشه میخوام “زن از بالای عینک نگاه گذرایی به سرتاپای کثیف دخترک انداخت”نه پسرم اینها کثیفه “پسربچه نق نق کنان ومعترض پاهایش رابه زمین کوبید “من همینا رو میخام فقط همین هارو”زن به ناچار به سوی او برگشت.دخترک پنج تا از شکلات ها روجداکردواسکناس تانخورده پنج هزار تومانی رابا شوق وذوق داخل جیب لباسش گذاشت ونگاه پرسپاسش را بدرقه چشمان رضایتمند پسرک کرد. طول پیاده رو رابا شادی طی کرد چند بار با شعف از فکراسکناس درشت آهنگی کودکانه زمزمه کرد، با خودش گفت “خدایا شکرت امشب از مشت وکمربند خبری نیست “هنوز جای کتکی که دیشب از پدر خمارش نوش جان کرده بود درد میکرد.
مرددرحالیکه به درختی تکیه داده بود گوشه پیاده رو با تلفن همراهش صحبت میکرد “پدرت رو در میارم مگه هرکی به هرکیه!”
“آقا یک نخ سیگار میخواین بخدا از همه جا ارزون تره ”
“چته بچه جر میزنی؟ بده ببینم یک نخ ”
مرد سیگار رابا ولع گوشه لبش گذاشت وبا فندک شیکش آتش به جانش انداخت. “آره همین که گفتم اگه تا فردا پولو با سودش دادی که هیچ وگرنه پدرتو درمیارم تا قرون آخر از حلقومت میکشم بیرون. ”
دخترک که سرما به مغزاستخوانش رسیده بود با اوقات تلخی گفت “آقا پولش رو بده “مرد با ترش رویی جواب داد”چی میگی بچه؟ ”
“پولشو میخوام “وحق به جانب به سیگاری که گوشه لبهای مرد نفس های آخرش رو میکشید اشاره کرد وادامه داد “پول همین سیگاره “مرد پوزخندی زد وگفت “برو خدا روزیت رو یک جای دیگه حواله کنه. برو بچه کار دارم “دخترک با سماجت راه را برمرد سدکرد، مرد با عصبانیت غیر قابل وصف فریاد زد “چته بچه کچلم کردی. بروتا ندادمت دست شهرداری”وبا دست دخترک را وسط برف ها پرتاپ کرد وزیر سنگینی نگاه مردم درحالیکه زیرلب میگفت “نمیدونم پس شهرداری کی میخواد این گداگشنه هارو جمع کنه”پیاده رو را ترک کرد، دخترک با حرص وسایلش که روی برفهاولو شده بود راجمع کرد ودرحالیکه بازویش را از فرط درد نمیتوانست حرکت دهدراهش رادر پیش گرفت. نگاهش هنوز دنبال آن نخ سیگاری بود که گوشه پیاده رو زیر کفش های مرد جان داده بود.پیش خودش فکرکرد “حالا باید برای این یک نخ سیگاری که مفت ومجانی از دست دادم کلی باید کتک بخورم “بغض کرد،زیر لب از همون فحش هایی که هرشب او ومادر از پدرش نوش جان میکردن نثار مرد کرد.یکباره یاد سخاوت پسرک افتاد ودلش آرام گرفت. بااشتیاق برای لمس اسکناس دستش را داخل جیب لباسش کرد. یک لحظه تمام دنیا دور سرش چرخید دستش که تا نیمه از جیب پاره اش بیرون آمده بود دهن کجی میکرد.دیگر نتوانست بغضش رانگه دارد.زخم دیشبش هنوز می سوخت. اشکهای او برای زخم دیشبش نبود برای زخمی بود که امشب بر بدنش نقش می بست. هوا رفته رفته تاریک می شد. در دل سیاهی شب صدای التماس گونه ی دختربچه ای که فریادش به ناله می ماند. به گوش شهر می رسید “آقا یک سیگار بدم؟ به جون مامانم از همه جا ارزون تره، خانوم تورو خدا، جون مادرتون، واسه بچتون یک شکلات بخرید… ”
شباهنگ

دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top