skip to Main Content

همسفر…

ای همسفر حرفی بزن
شعری بخوان

حاجی نیا ۲
تا جاده را کوتاه کنیم با شوق لبریز حضور
ازغصه ها خالی شویم با اشتیاقی غرق نور
درهرنگاهت همسفر برق محبت جاری است
ناز نگاه چون شبت از هر ریایی عاری است
ای همسفر حرفی بزن
از آبی دریا بگو
از شرجی و شط و جنوب
از عشق بی پروا بگو
از ساحل و موج و نگاه
از کشتی و لنگر بگو
از برق چشمان سیاه
از دختر بندر بگو
ازهرنگاهش تک به تک
از رازهای مشترک
آن قلب چون آیینه ات
آکنده از زخم و ترک
ای همسفر چیزی بگو
از شعر شبهایت بگو
از شور و تب هایت بگو
بگذار سر بر شانه ام
از غصه غم هایت بگو
از خود بگو از غم بگو
از عاشقی کم کم بگو
از بی وفایی دم مزن
از عشق تو هردم بگو
ای همسفر…
ای همسفر با من بیا
باران سراغت میگرفت
هرنیمه شب مهتاب دل
نورش به راهت میگرفت
ای همسفر من خسته ام
با من زفرداها بگو
دربند عرفی بسته ام
از من به دریاها بگو
از من بگو این خسته دل
عاشق تر از آیینه است
آشفته از رنگ و ریا
خواب کبوتر دیده است
ای همسفر چیزی بگو
آزرده ی درد و غمیم
دل بر نگاهت بسته ایم
آخر ماهم آدمیم
ای همسفر این زندگی
خود یک سفر یک ماجراست
مقصد در این راه خطر
آن انتها نزد خداست
دردا سفر آخرشد و
آن همسفر چیزی نگفت
عمرمسافر طی شد و
شعر دل انگیزی نگفت
دستان تو دور از من و
با غم نگاهت میکنم
با اشک و آه و آینه
بازم صدایت می کنم
بربوم زیبای دلم باسادگی رنگی بزن
برتار موی چون شبم با عاشقی چنگی بزن
برپای پروازم توبا پروانگی بندی بزن
ای همسفرچیزی بگو
حرفی و لبخندی بزن
شعر از: راحله حاجی نیا

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top