skip to Main Content

مقاله‌ای فرهنگی تاریخی و زیبا با موضوع: ولایت هم خوشی نداره

ولایت هم خوشی نداره

IMG_2029
احمد عود پیر ماه و سال است. او با آنکه دیگر توان کار کردن و پای نهادن بر زبری تنه نخل ها و برکشیدن خود به بلندای آنها را ندارد و دیگر چیز چندانی هم از آن خرمی نخل ها و رونق و صفایشان نمانده است، اما هنوز هم چون سال های بگذشته ی عمر هر روز صبح زود ظرف آبی و تکه نانی برمی دارد و همان راه منتهی به نخلستان ها را می پیماید.

از درازای دیوار مدرسه که عبور می کند، کمی آنسوتر راهش را به سوی زریبه‌ی پیشینش کج می کند و در زیر سایه‌ی درخت کهور کوچکی می نشیند. اول صبح پانزده اردیبهشت ماه بود که به دیدارش رفتم. بر خلاف روزهای داغ و آفتابی دیگر هوا ابری و بارانی بود و بوی بهار می‌داد. گفتم احمد اینجا چه می‌کنی؟ گفت: «بهتر از ولایتن، دلم واز وایبو، مو که از هر چه بیدم تو صحرو بیدم. تا تی از بنگ پیشند وامی رم. وقتی وامیرم هنوز بچا مرخص نبیدن. بچا که چیخ چیخ اکنن دگه مو دشم». تبری هم همراه دارد. می‌گویم این را برای چه می آوری. به خنده می گوید: «این آهن داره، تا شیطونا نیان». همان عود بذله گوی پیشترها ست.

سال‌هایی را به یاد می‌آورم که بازیارمان بود. وقتی قرار بود تنها نخل آزاد زریبه را بچیند، شب می آمد و خبر می داد. من کودکی بودم. صبح که می‌شد زنده یاد مادر ظرفی را به دستم می داد تا از زریبه رطب آزاد بیاورم. با دوچرخه‌ام راه می‌افتادم. از کوچه‌های قدیمی و خاکی و از میان خانه‌های گلی می‌گذشتم. از خانه‌ی احمد حسن قاسمو ، رستم ها ،عبدالوهاب ، ملاعلی وحاجی اسماعیل ها عبور می کردم.زنان و دختران محل کوچه را آب و جارو کرده بودند.

کوچه از عطر خوش خاک آب خورده آکنده بود.بعد گود مال اله بود پر از سرگین بز و کهره و گاو اهل محل و آنگاه از کنار دیوار قبرستان که می گذشتم به داربست زریبه می رسیم.ابتدای زریبه قبرهای خانوادگی بود و بعد بند حسین که نخل های کوچکش را هر کدام از ما به نام خود کرده بودیم. از سوی دیگر میلسی بود که هنوز پابرجا بود و سکوی تابستانی و مشتو و از همین سو همسایه تابستانی امان جاسم شروه گو پیدا بود که از نخلی بالا رفته مشغول خرما چینی بود.

خانه تابستانی دیگرمان هم مانده بود به همراه دریچه های چوبی اش و ساباتی که جلواش بود و سرپله ای که زیر آن چاله ی پخت و پز بود.همه به یادگار مانده بود از چند سال پیش که کوچ تابستانه به نخلستان ها همچنان برقرار بود.البته کهوری با سایه ای خنک و گسترده که همیشه بوی همبلش صمیمیتی خاص را درونم می ریخت و خاطره های زمانه کوچ را زنده می کرد و از سوی غرب کمی آن طرف تر درخت بمبر تنومند و کهن سالی که میان شاخ و برگ هایش ظهرهای گرم تابستان بچه ها ماوا داشتند..

پیش از آمدن من احمد عود با پرونگش از دل آزاد بالا رفته بود و دی عبداله و دخترش در زیر کله وامی کشیدند.دی عبداله عود را صدا می زد می گفت :«احمد رطبک های شوخ دومن واکن که سالم انده سی رطب.»احمد هم از همان بلندی به شوخی می گفت:«چن حالا جو ا خرت دادی. »و اکنون که سال های سال از آن زمانه می گذرد دیگر نه آن نخلستان های شاداب مانده اند و نه اثری از خانه های تابستانی و نه کهوری هست که بوی همبلش سرمستم می کرد.به جای همه آنها ،ساختمان و خیابان هایی که کم کمت پیش آمده اند و نخل ها را بلعیده اند. احمد عود به افقی نامعلوم چشم می دوزد.می دانم که همه آن تصویرهای زمان های پیشین از ذهنش عبور می کند و خیلی بیشتر از آن، از گذشته های بسیار دورتر.

در این میان است که خاطره ای در ذهنش زنده می شود:«علی شما رفته بید بحرین یادتن. »بعد مکثی می کند و می گوید:«نه راستی او زمان تو نبیدی.یه غتره ی سرخی آورده بید.جنت جاش بو دیت،غتره امو داد.هنیزا دارم.»اینکه می گوید ، بغضی گلویش را می گیرد.قطره اشکی بر صورت چروکیده اش جاری می شود.آهی می کشد و می گوید:«دینی(مادری) بید و بگذشت. معرفت داشت.با همه کس شناخت بید.با همه کس دوست بید.

دل مهربونی داشت.همیشه کاسه ی دسش بید یا سی عاشه عباس می برد.یا سی گلی می برد.سی ای فقیر .سی او فقیر.»
می گویم احمد دیگر چه خاطره هایی به یاد داری؟می گوید:«یادم هسته نه که یادم نی.مال پاویز و بار کردن همه یادمن.فایده نداره.یاد خوت وانیاری بهترن.»یادآوری گذشته دلش را می لرزاند.دنیای امروز برایش لذتی ندارد.می گوید:«برکت رفته از دنیا.مثه تیتر نی.لیموهایی داشت زریبه چه لیمو.سم پاشی نبید.ای سم پاشی ها بدترن.کود شیمیایی نبید.

سر حشنه از زیارت می اوردن می دادیم ا لیموها.همی قوه ی باد و بارون ثمر می داد.مرضی چی نبید.مردم هم حرفشو نه مال خوشوان.دلخواه نیستن.اول خیر و برکت داشت.تا دیگرو زحمت کشیدیم تا تونستیم زحمت کشیدیم.همه ش رفت.» پس از لحظاتی سکوت شعری را زمزمه می کند:«گل بر زمین چیدیم و بگذشت/جور یار کشیدیم همه بخشیدیم و بگذشت»

تکه های کوچک هیزمی را گرد می آورد.آتشی می افروزد.قلیانی را که زیر جعبه و فرشی کهنه پنهان کرده است بیرون می آورد و مشغول چاق کردنش می شود.بارانکی شروع به باریدن می کند.به شوخی می گوید :«حالا جوممو تر وایبو.»

می گویم از حاجی عبداله خواجه چه به یاد داری؟ می گوید:«حاجی عبداله هم یادمن.جوار جوری و خرمن که وایبی،چاکوش پر غله می کرد و پیاله پیاله تو ده تقسیم می کرد.قلیون هم می کشید.یه میچویی هم تو فداتو بید.گذشته ها گذشت.» خاطره هایش پراکنده و کوتاه است.«شیخ مذکور بردن هم یادمن.از ری احشوم اش بردن .سوار قاطر بید. از گالاخور بالا رفتن.

ری سر پیمستون نشسته بید.شیخ سیف ریشخند شکه دومنش آورد.از همی طرف بند لشتی سوار قاطر اش بردن شیراز.» خم شده است که آتش قلیانش را بگذارد.صدای کوکوی قمری بر سر شاخه می آید.همراهش می خواند:کوکوکوکو.«ای سی کاکاش می گرده.سر میراث دعواشو وابید.کاکاش سودا گرفت و فرار کرد.حالا ای جارش می زنه.کوکو یوسف/بیو وایو/ یکی سی مو/ دو تا بر تو…هنی پیداش نکرده.»
می گویم احمد تو قصه گوی جن و پری بودی.اینکه می گویم.سخنش گل می اندازد.«جن و پری خوم ا چش دیدم.خونه علی عجور پر شیطون بید.

خونه علی عجور بله.هموسا دستیر ارو بید.مو بیدم و جیده با شترهامو.هد دروای شیخ نور یه میچوی گپی مال شما بید.مابین دروا غله هم وایسیده بید بلند.از بس سست بیدیم.لوک ها ول کردیم و خوسیدیم.بعد مو پابیدم و لوکم واسدم و جار زدم جیده . های جیده پابه برو سی لوکت.لوکش تو خار قاسم بید.رفت سی لوکش همونجا یه مهتابی (سکوی تابستانی) بید که پاویز ریش می نشستن.همونجا چکش ری خوش واداده بید از نو خوسیده بید.مو که لوکم واسدم و وارفتم.و جیده تو همینجا بخوسی.خداش بیامرزا حسن عجور قرآن می خوند.رمضون بید.دیدم که زن جیده گریخن اومد.جیده کجان؟ گفتم مگه جیده وانومده.

وومدم فدا تبرم واسدم و همی ره لشتی گرفتم و رفتم.همیطو که می رفتم کم کمکو جار می زنم:جیده جیده.تا وقتی رسیدم ا خونه علی عجور.دیدم شیطونا دگا کیف می کنن.می چخن.واگشتم نگاه کردم اول گفتم شاید قافلن. ولشو کردم جار جیده می زدم.های هوی های هوی.دیدم بله خوسیده اری مهتابی.گفتم آزار مو ای همه جار می زنم.خار عبدالرحمن یوسف رفتم همه جا رفتم.اش واسدم و وارفتم هد فدای خجه کش تحویل دیش و زنش دادم.وله ایکده گشتم تا اش وایدم.دم دریای خار عبدالرحمن یوسف خو اش وابرده بید.»
قصه اش به پایان رسیده است.هنوز چندتایی نخل دارد.«همه شعری ان.یه میچوی خوبی هم توشن.یه بار خجه بار می کردم می بردم میلکی باغ پدل.فسیلش از اونجا می آوردم اینجا وامی شندم.» باران بند آمده.امید واهی بود.خشکسالی قصد کوتاه آمدن ندارد. می گوید:بارون می مد خوب بید.چند روزی خنک تر وایبی.» نگاهی به اطراف می اندازد و ادامه می دهد:«حالا که ماشاءاله همه صاحب پول وابیدن.هر چی از بنک واسدن.زمین خریدن و خونه درست کردن.»

سکوتی می کند و می گوید:«ولایت هم خوشی نداره» برای گریز از ولایت است که هر روز راه طی شده سال های دور را می پیماید و می آید زیر سایه کهور می نشیند.به صدای قمری دل خوش است و دیدن دوباره چندتایی نخل.هر چند می گوید:«دیگر نه بابا سلیمون وامونده نه سوز علی» نشسته است و قلیانش را می کشد تا صبح دیگری را به ظهر برساند.بچه ها بر سر کلاس هایشان رفته اند.ظهر که شود و چیغ و ویغ بچه ها که بلند شود ، دوباره راهش را بکشد به سمت ولایت.

نوشته: سالم توکلی

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top