skip to Main Content

با علی کنگا پیرمرد ساحل نشین

در روستای بندری بستانو علی کنگای (علی یوسفی) ۹۷ ساله در خانه ای محقر قدیمی، رو به دریا زندگی می کند. تنها بر روی رختخوابش خوابیده است. رادیویی کوچک و بساط قلیانش در کنارش است. بعد از شکستگی پا و یکجا نشینی چندی می شود که با چارپایش آهسته آهسته خود را به کنار ساحل می رساند. افق دور دست دریا، صدای امواج و بگو مگوهای صیادان البته که برای او صدها خاطره را به یاد می آورد. مثل همه ی آن خاطره هایی که شبی که در کنارش نشستیم برایمان باز گفت. حافظه اش هنوز یاری می کند که نام مکان ها و اشخاص را به یاد بیاورد. اینگونه آغاز کرد:

پدرمان از منطقه ای در شمال (غرب جغرافیایی) بندر مجنون آمدند. ۶ تا ۷ سالی کنگان بودند و بعد به اینجا آمدند. اینجا که آمدند شیخ (شیخ مذکور حاکم وقت منطقه) اجازه نداد که بمانند. آنها را فرستاد به خرابه برای مقابله با حرمی ها (آل حرم طایفه ای که در کوشکنار حاکم بودند و بین آنان و آل نصور دشمنی بود). اینجا (بستانو) از ترس حرمی ها هیچکس نبود. فی سبیل الله برای خودش. همه ی جا و زندگی اشان درون اشکفت (شکاف یا غاری درون کوه ) بود. ۱۵۰ تا نخل داشتند. زمین غله کار (گندم کار) داشتند. سالی بود که ۹۰ من غله توی زمین کاشتیم. اصل جهاز (کشتی یا لنج) شیخ ها اینجا بود. یک چاهی مال رئیس ها بود و یکی مال شیخ مذکور. تا اینکه سال قحط گرفت و همه چیز ول شد. بعد از خودشان، نخل ها همینطور که ایستاده بودند توی تخلش (ته یا درون درخت نخل) رمیز (موریانه) خورد. باران نبود. راهی نبود که جنس بیاورند. مکینه(تلمبه) نبود. ماشین نبود. فقط خدا بود و جز او آوازه آبادان و بصره.

سال های قحطی و سفر به آبادان با تجربه های تلخ و شیرین، با تاریخ این دیار گره خورده اند. سفر با پای پیاده به آبادان، قصه ها ساخت و خاطره های فراوانی را که نشان از شرایط زیست و زندگی اجتماعی مردم عادی در آن برهه ی تاریخی داشت. علی کنگا برای ما قصه ی سفر به آبادان و بصره را بازمی گوید:

دو مرتبه قحطی گرفت. سال قحطی دومی ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که با ره پا (پیاده) رفتم. بعد از نوروز، زرده بهار (بعد از سرسبزی نوروز که علف ها خشکیده است) بود. ۲۵ روز در راه بودیم. پدرم زودتر از ما رفته بودند. جوری کردند (گندم درو کردند) و با دشتی ها رفتند. آبادان، آبادان بود. زمانی که آبادان بود هیچ جا چیزی نبود. رفتم تا عشا، بصره، زبیر (یکی از شهرستان های استان بصره در جنوب شرقی عراق)، کُمه خنجر. یکسال زمستان بصره بودیم. آبادان کار کم بود. بصره کار بیشتر بود و مزدش هم زیادتر بود. برقی نبود. آبادان یه برق ضعیفی بود. نفتش هم نه چندان زیاد. نفت از مسجد سلیمان می آوردند. نفت توی پیپ بار می کردند با کشتی برای بندرعباس، لنگه و … می بردند. از اینجا تعدادمان زیاد بود. یک زیمه (لنج بادبانی) گرفتیم. ۱۲ روز در راه بودیم تا رسیدیم دیر. با باد برو با باد بیا. زیمه مال زار علی اهل دلوار بود. هم او خسته و درمانده شد و هم ما. دیر پایین آمدیم. لنگوتمو (همان لنگ) روی کولمان، پیاده راه افتادیم. رسیدیم به جایی بعد از هندیون (نام دیگر بندر هندیجان). رفتیم سر یک چاهی. ۳ تا ۴ تا زن آنجا بودند. گفتند کجا می روید؟ گفتیم آبادان. گفتند ای بابا شما دیگر کجا می خواهید بروید. همه اتان درازی راه (در طول مسیر) می میرید. گفتیم چرا؟ گفتند ۹ فرسخ راه، نه آب هست، نه سایه و نه چیزی. گفتیم حالا چه کنیم برویم یا برگردیم؟
تصمیم گرفتیم همان شب راهمان را ادامه دهیم؛ تا هر جا برسیم که دیگر خسته شویم. گفتند نصف راه می روید می رسید به یک تلی (تپه ای). یک چاهی هست ولی آبش زهر است که نمی شود خورد. آتش ماهشهر (شعله های پالایشگاه بندر ماهشهر) پیداست. شب روشنی می بینی. فکر می کنید می رسی ولی نمی رسی. بچه ها خسته شده بودند. ما گفتیم می رویم. گفتند این کار نکنید. این زنها تکرارمان کردند (راهنماییمان کردند). گفتند چقدر آدم درازی راه مرده اند. ما هم می میریم.

بُنگ پیشین (اذان ظهر) بود که به روستایی رسیدیم. مقدار زیادی آب خوردیم که شکم‌مان باد کرده بود. حالا از گشنه ای روح نداریم. پول هم کمی داریم. گفتیم برویم دکانی جایی یک من خرمایی بیاوریم تا بخوریم. یکی گفت من نمی روم، یکی دیگر همین گفت. تا اینکه پسر خاله ام گفت: برویم پسر خاله؛ نزدیکه. رفتیم دو من خرما خریدیم با ده تا نان. آوردیم و خوردیم. ماندیم تا پسین. ماشین آمد صدا می زد: کولی کولی (kuli گویا به کارگر می گفته اند). گفتیم ما ۵ نفر هستیم. گفتند بیایید سوار شوید. ما را برد و برد به طرف قبله. دریا می بینیم ولی هر چه می رویم نمی رسیم. تا رسیدیم به جایی که چند کپر بود و تعدادی کار می کردند. شام هم یک تکه ای نان و خرما بهمان دادند. تا صبح که بیل و گاری دستمان دادند. ریگ می آوردیم، تلنبار می کردیم برای ریل قطار. پرسیدیم اینجا مزدی هم به شما می دهند؟ گفتند یک ماه است که اینجا کار می کنیم خبری از مزدی نیست، فقط ناهار و شام نون و خرما می دهند. تا شب با هم صحبت کردیم، گفتیم اینجا برایمان فایده نداره. نصف شب حرکت کردیم. عمویم گفت آتشی نمی کنیم تا قلیانی بکشیم؟ یک کمی توتون همراهمان بود. گفت می رویم با بُنجه ها (بوته ها) آتشی روشن می کنیم و قلیانی می کشیم. قلیانی کشیدیم و حرکت کردیم. قلیان همراهمان بود. توی کنگان قلیان خریده بودیم. هم داخلش آب می خوردیم هم برای قلیان بود. برای دلتنگی می کشیدیم. جاده بندر شاپور گرفتیم و رفتیم تا زرده روز (نزدیک غروب) رسیدیم به یک پاسگاهی. صدایمان زدند. کجا می روید؟ گفتیم آبادان. گفتند: اگر در این نخل ها بروید شما را می کشند. همین‌جا بمانید تا صبح. شام و خوراک بهتان می دهیم. شام و فال خوردیم از راه نخل ها حرکت کردیم. تا رسیدیم به خور. بلم ها(نوعی قایق) خرما بار می کردند. گفتیم ما را نمی برید؟ یکی گفت ۴ تومان یکی گفت ۵ تومان. گفتند عصر بیایید. عصر رفتیم سوار شدیم. بلم ران شروایی شکله واکشید (با صدای بلند آوازی را خواندن). تا رسید به جایی که چندتا کپر بود. پایین آمدیم و تا صبح ماندیم. پشه های نوک درازی بود که از بس بدنمان را نیش زده بود، بدنمان ورم کرده بود. حرکت کردیم و رفتیم تا آخر شط که رسیدیم. جاده ای بود که از شیراز و تهران می رفتند آبادان. نشستیم بعد از اینکه چند تا ماشین رد شد، یک پدر بیامرزی ایستاد. گفت کجا می روید؟ گفتیم آبادان. گفت سوار شوید. پسر خاله ام در میان راه گفت برویم احمد آباد. بچه های عمویم آنجا هستند. گفتن تو دیوانه ای، عاقلی؟ ما کجا خانه اشان را پیدا می کنیم. رفتیم آبادان. در کوچه ای در حاشیه شهر خوابیدیم. صبح رفتیم شط که دست نماز (وضو) بگیریم. دیدیم یک نفر  پیش (برگ نخل) روی کولش است و دارد می رود. گفتیم هر کی هست برمی گردد. وقتی برگشت حالا که نگاه  می کنیم محمد حسن قاسمو مال دشتی است. گفت شما اینجا چه می کنید؟ گفتیم کار ما دیگر نداشته باش. گفت همراه من بیایید. آن زمان آبادان گاز نبود. برای روشن کردن آتش و توی تنور پیش می خریدند. گفتیم کی اینجاست؟ گفت هرکس می شناسی و نمی شناسی اینجاست. از خلق خودمان (مردم خودمان /هم ولایتی ها) تا ترک و تاجیک و عرب و عجم. آنجا ماندیم. گفتیم جایشان کجاست. گفت لین ۹. همه دکان کهنه و خرابه بود. در دکان ها لِچ کارتون (تکه کارتون) افتاده بود. یک زنی تا ما را دید رفت توی خانه. گفتم خودت غریب نکن من می شناسم تو کی هستی. گفت شما مال کجا هستید؟ گفتیم ما مال بستانو هستیم. گفتیم تو مال کجا هستی؟ نه مال بستانو هستی؟ راست بگو. گفت بله. گفتم چه می کنی؟ گفت می بینی. این کاغذها ریخته، شب روی همین کاغذها می خوابیم. پوشنی چیزی نیست. زن احمد همبونگی عایشه حسن علی بود. از گشنه ای فرار کرده بودند. آمده بودند اینجا. آنجا شوهرش ولش کرده بود. همانجا با مرد دیگری ازدواج کرده بود. گفتیم شوهرت چه می کند؟ گفت شوهرم نان کُمی (به دست آوردن نانی به اندازه سد جوع).  نانمان فَله (زیاد) است. ۸ تا ۱۰ نان یک قرون. هر چه بخوریم. یک ماهی آنجا  ماندیم .توی غراب (کشتی های بزرگ) کار می کردیم.

آبادان برای او پایان سفر نبود. آبادان در ابتدای آبادی و رونق بود. مزد کم بود. آوازه کار بهتر و مزد بیشتر آن سوی مرز را شنیده بودند. این بود که خطر گذشتن از مرز را به جان خریدند.

رفتیم خرمشهر. خرمشهر همه دشتی ها بودند. یک‌ماهی ماندیم. رفتیم بین شط عرب و شط عجم. از آن سوی مرز سنگر عراق پیدا بود. حرف یک و دو (حرف یکدیگر) می فهمیدند. بلم گرفتیم. از این کپر به اون کپر ما را می برد. گفتیم ما را کجا می بری؟ یک کپری نگه دار اگر روز شد که ما را می گیرند و بدبخت‌مان می کنند.کنار کپری بالاخره نگه داشت. دست به کپرزدیم. رستمو (مردی از اهالی دشتی) بیرون آمد. گفتیم تو اینجا چه می کنی؟ گفت وله(والله) ما گرفتاریم. بیایید داخل، قبل از اینکه کسی شما را ببیند. یک روز ماندیم. گفت بروید زُبیر. اینجا کمی زحمت است شما را می گیرند. گفتیم حالا وسیله رفتن برای ما پیدا کن. گفت حالا تا پیشین بمانید. استراحت کنید، بعد یک ماشینی برایتان پیدا می کنم. ولی نه که توی ماشین بنشینید، همینطور دراز باریک بخوابید. ما ایرانی بودیم قاچاقی می خواستیم از مرز رد شویم. رفتیم تو ماشین خوابیدیم. رسیدیم زبیر. چندتا مسجد رد شدیم. مناره اش چقدر بلند بود ماشاءالله. نماز شام توی مسجد خواندیم. مردم تکلیف (تعارف) می کردند که به خانه ما بیایید. ما قبول نکردیم تا یکی گفت پس شام برایتان می آوریم. خوراکشان نان و لوبیا بود. شام خوردیم. نماز خفتن هم خواندیم و ماندیم تا صبح. گفتیم حالا می خواهیم برویم کُمِه خنجر تا ببینیم کولی می خواهند یا نه. ماشین نبود. با اسب و ارابه سوار شدیم رفتیم تا رسیدیم. صاحب ارابه گفت توی کپرها نروید ممنوع است. نشستیم تا زرده روز تا کولی ها از کمپ برگشتند. حالا که نگاه می کنیم محمد ملا، محمد باقر، اسماعیل کچلو، محمد میرزا، همه بچ و بارهای خودمان (بچ و بار: همگی بچه ها) هستند. نشستیم؛ شام آوردند. آتش روشن کردند .هیزم که نبود، گونی های کلفت را تکه تکه می کردند و گازوئیل رویش می ریختند، آتش توی تنور روشن می کردند که دو تا بَل بَلی(نان های کوچک) درست کنند، بخورند. ماندیم تا صبح که اگر کولی خواستند می گیرند اگه نخواستند هم هیچ. حالا توی شعیبه(شهری در نزدیکی بصره) هستیم. هر چه نشستیم دیدیم کسی هوای ما نیامد. رفتیم شمال تر (غرب تر) اون یکی کمپ ماندیم تا روز دیگر کولی ها برگشتند. دیدیم که همه کرد هستند یه مرد دوکاره ای (میانسال) بود گفت بیایید داخل پیش من. نروید پیش کولی ها. چراغی روشن کرد با روغن و آرد نانش برشته کرد. گفت همین‌جا بخوابید. صبح با من بیایید اگر کولی خواستند که شما را می گیرند. رفتیم تا یک هندی آمد گفت شما کار می کنید. گفتیم بله. اسم نوشت گفت بیایید داخل. رفتیم داخل چیزی نبود که نریخته بود. گتری (بسته بزرگ کالا مثل طاقه پارچه)، ریسمان له شده، اسلحه له شده و … . شاید ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا هندی کار می کنند. غیر از کولی. گفت دو تایتان اینجا بمانید. یک دریچه ای داشت. گفت روزی دو یا سه دَله (حلبی بزرگ نفتی یا روغنی) از چاه آب بیاورید و بریزید توی تانکر تا آب نم نم بریزد روی تپه خار اَرو (خار شتر) تا برای آنهایی که داخل نشستند خنک باشد. همانجا ماندیم. کارمان راحت بود. ساعت ۹ که می شد به هندی می گفتیم هر چه هست بیاور بخوریم. سه ماه ماندیم. معاشمان (حقوقمان) هم می دادند. همان سال هوا خیلی سرد شد. پوشن (رختخواب) درستی هم نداشتیم. جایمان هم توی کپر منگوری (کپری که از نوعی نی درست می کردند) بود. نتوانستیم طاقت بیاوریم و برگشتیم. مزدمان نیم دینار بود که ۱۵ تومان ایرانی می شد. برگشتیم زبیر. آنجا ارابه ای گرفتیم و بعد از شام رفتیم به طرف بصره. شب خوابیدیم، صبح رفتیم مارگیل که شمال تر (غرب تر) بود. پدر مبارک مال کناردان که گاوبندی نشسته بود، آنجا بود. یک مشتی (یک تعدادی) زن دور شیر آبی نشسته بودند، داشتند برنج پاک می کردند. از یکی از زنها پرسیدیم خانه حسن بن راشد (اهل دشتی) کجاست؟ گفت چه کار حسن بن راشد دارید؟ گفتیم رفیقمان، اقواممان است. گفت پس بنشینید. برنجش که پاک کرد، گفت بیا برویم. مثل که خودش خواهر حسن بن راشد بود. رفتیم خانه اش. وقتی رسیدیم، دو تا کپر بود. پیرزنی نشسته بود. نشستیم تا حسن بن راشد برگشت. سلام و احوال پرسی کردیم. گفت کجا بودید؟ گفتیم برای کار رفتیم شعیبه، از سرما گریختیم. گفت این سرما شعیبه بودید؟ گفتیم بله. گفت اینجا کار هست ولی مزدش ارزان است روزی ۵۰ فلس. کار تو غُراب (کشتی های بزرگ جنگی و تجاری)، مرکب (وسیله سواری) تا همانجا می رود. گفتم من فردا می روم سر اسکله ببینیم کولی نمی خواهند. گفتند سرد است. نمی توانی طاقت بیاوری. گفتم باشد تو یه کشتی کار می کنم اگر هم نشد می آیم اینجا پیش شما می خوابم. صبح هم با شما می آیم، همانجا که کار می کنید. رفتم به یک کولی گفتم کارگر نمی خواهند؟ گفت تا بروم به فورمن(سرکارگر) بگویم. دیدم که  از بالا صدا زد بیا. رفتم. گفت برو نمره یک، یک کولی کم است برو کار کن. روز خیلی سرد بود. گفتم دیگر شب چه کنم؟ ۴ تا ۵ روز ماندم، روحم از سرما در رفت. گفتم دیگر اینجا  نمی مانم؛ توبت(همان توبه است به معنی پشیمان شدن). مشتی پول بهمان دادند و با پدر مبارک برگشتیم. تا اینکه گفتند تَنوبه کار در آمده است. آن طرف شط. رفتیم آنجا. کارشان این بود که نخل ها را می بریدند تا جا برای کارگران صاف کنند.
همه آنهایی که از قحطی برای کسب توشه ای نان گریخته بودند و ترک دیار کرده بودند، اینجا جز سختی های سفر، غم غربت و رنج دوری از خانه، بلیه ای دیگر تهدیدشان می کرد. بیماری حصبه بیداد می کرد.

چند روز ماندیم پیرمرد (پدر مبارک) مریض شد. یک بلمی گرفتیم، بردیمش بصره، تحویل بیمارستانش دادیم و برگشتیم. چند روزی کار کردیم. احمد حسین کنگا هم مریض شد. حالا خودم تنها ماندم. ای باوام (از اصوات است.یعنی وای به حالم). این هم بردیم بصره. من هم ول کردم یه معاش(حقوق) بدبختی می دادند. برگشتم مارگیل. حسن براهیم گفت چه شد؟ گفتم آنها را بردیم بیمارستان. گفت راستی؟ چله زمستان بود. چند روز ماندم خودم مریض شدم. خبر نداشتم مرا هم برده بودند بیمارستان. تو گیجو(حصبه) بود که موی سر می ریخت. کچل می شدیم و گیج بودیم. دو ماه در بیمارستان بودیم. بعد از دو ماه حالمان بهتر شد ولی همدیگر را نمی شناختیم. همه خوابیده بودند. شمد(ملافه) رویشان بود. یک محمود نامی مال طرفهای خودمان، بستکی بود که سرکشی بیماران  می کرد. تا یه روز لَک (پارچه) از روی یکی برداشتم. روی صورتش چپه ای بود. دیدم که احمد حسین کنگا است. سُکش (با سر انگشتان به تهی گاه و پهلوی کسی زدن) دادم. گفت چه کارم داری؟ بی روح و با ناله حرف می زد. گفتم تو کی هستی؟ گفت نمی فهمم. گفتم نه احمد حسین کنگا هستی؟ گفت: بله. تو کی هستی؟ گفتم من پسر عمویتم. یک کمی دِرب شدیم (روحیه گرفتیم). محمود آمد گفت تو پنجشنبه مرخصی. گفتم پسر عمویم چه؟ گفت او هم پنجشنبه بعدی. بیمارستان هیچ پولی نمی گرفتند نه یک سنار(ریال). مفت و مجان. هر هفته حمام‌مان می کردند. موی سرمان می تراشیدند و همین‌طور موهای زائد بدن. پرستاران همه مرد بودند. مال همانجا. محمود گفت پول داری؟ گفتم به قدری که برگردم و برسم مارگیل، دارم. گفت: «الحمدالله. اگر پول نداری تا پولت بدهم.» کرایه برگشتن به مارگیل چیزی نبود. ۴ فِلس. پسر عمویم گفت من کی مرخصم. گفتم پنجشنبه بعدی. گفت پول ندارم. گفتم حالا پولش جهنم. هفته بعد برگشتم چند روز ماندم تا او هم مرخص شد. برگشتیم مارگیل. حالا پولمان گیر است پیش پیرزن. زن حسن بن راشد که او هم مریض شده و در بیمارستان بستری شده بود. حسن بن راشد هم خبراز پول ما ندارد. گفت من سراغ پول ندارم تا بروم بصره. با ارابه رفت و برگشت و گفت ۹ دینار مال تو است و ۹ دینار مال احمد حسین کنگا. گفت حالا کی برمی گردید؟ کمی دیگر اینجا بمانید کار کنید. گفتیم دیگر نمی مانیم. می دانستیم که پاویز زیمه ها برمی گردند. گفتیم جنسی می خریم و می رویم. راهنمایی کرد که چگونه برگردیم. بلم برایمان گرفت و برگشتیم. وقتی رسیدیم آبادان فصل پیاز بود. پولی که داشتیم نمی توانستیم دست خودمان نگه داریم. (به علت ناامنی) می دادیم دست کاکو. کاکو مال گاوبندی بود که در آبادان دکان داشت. تا موقع برگشتن پولمان برداشتیم. عزیز کلندو مال شیو خرما بار می کرد. گفتیم کی برمی گردی؟ گفت ۴ تا ۵ روز دیگر برمی گردیم.گفتیم می خواهیم خرما بخریم. پول ببریم آنجا چکارش کنیم. گفت بخرید. دو من، سه من خرما بخرید. من گفتم سه من می خواهم. احمد حسین کنگا برنگشت رفت احمد آباد پیش عبدالرحمن علی کنگا. من خودم تنها برگشتم.

علی کنگای از سفر برگشته، تجربه اندوخته. رنج و مشقت راه دراز و تحمل بار مصائب در غربت او را مردی متفاوت ساخته است. متفاوت از آن نوجوان ۱۳ ساله ی ناپخته ای که روزی در فروردین از سر درماندگی، فشار قحطی و گرسنگی بار سفر بست. از سویی دریا انسان جنوبی بندر نشین را هیچگاه بیکار و معطل نگذاشته است. سفره ای گشاده که همگان در طول روزگاران از آن بهره گرفته اند. علی کنگا نیز رو به دریا سخاوتمند می آورد و برای کسب معاش به صید حشنه می پردازد.

اینجا کارمان حشنه گرفتن بود. می رفتیم بگیریم یا نگیریم. زن ها هم چاست (ناهار) و مشک آبی روی سرشان بود برایمان می آوردند. از گاوبندی جاسم خجه کش و از دشتی احمد کَلی می آمدند حشنه تر می بردند. هر چه بار می کردن ۵ قران. ۵ قران هم که نبود در مقابلش خرما می آوردند. زار جعفر، زار حسین و زار حاجی هم از لامرد می آمدند حشنه می خریدند. با زیمه هم حشنه خشک بار می کردند، می بردند قطر و بحرین برای کود نخل هایشان. ۱۰۰ من تبریز شش تومان. اول برای غوص بحرین رفتم.  قطر هیچی نبود. زنها می آمدند کنار لنج، برنجی، مُچ ماهی (استخوان ماهی) زیاد شود، بخورند. ۴ سال بحرین بودم. بعد که قطر پا گرفت (کار رونق گرفت) رفتم آنجا. در قطر توی لنج ها جاشوگری می کردیم. اول تابستان می رفتیم قبل از شروع زمستان برمی گشتیم. در بحرین با سیک ها کار کردم. مردم خوبی بودند. سیک ها به ما می گفتند هر جمعه دعوت ما هستید. می گفتیم شما سیک هستید ما خوراک شما نمی توانیم بخوریم. می گفتند: خودتان بروید خوراک بخرید، بیایید اینجا بپزید. ماهی، گوشت، سبزی هر چه می خواهید. رفتیم سوال شیخ عمر (از علمای دینی منطقه بود که سال ها در بحرین ساکن بود) گرفتیم. گفتیم آبمان یکی است. اینها تکلیف خوراکمان می کنند. گفت خوراک و نعمت حرام نیست، بخورید. دیگه ما یک جمعه در میان می رفتیم خانه اشان. بحرین نخل و لوز زیاد بود. هر وقت گشنه می شدیم می رفتیم لوز و خرما می خوردیم. برای انگلیسی ها کولر بار کشتی می کردیم. خانه اشان هم می رفتیم. کولر می بردیم. وقتی می رفتیم زن و بچه اشان نبودند، کناره می گرفتند. آنهایی که زن و بچه داشتند می فهمیدند که ما می خواهیم بیاییم می رفتند خانه همسایه اشان. بانیان (یکی از مذاهب هندی ها) به ما می‌گفتند شما باد از خودتان می گیرید، ما ول می کنیم. ولی پول می گیریم. شما بادتان می گیرید ولی پولتان ول می کنید. ولی عقیده اشان صاف بود. برنج یا شکر یا پولمان پیش‌شان بود، نگه می داشتند.
با لنج قطری ها تا مسقط و ابوظبی رفتم. احمد محمد حاجی، درویشان، محمد بساک، عبدالله علی تا کراچی هم می رفتند. خرما از آبادان می آوردند و از اینجا به کراچی می بردند. هر چی می خواستند می آوردند. برنج چهار منی، اینجا شش تومان می دادند. ۹۰ کیلو وزنش بود. آن زمان همه درازی دریا می گرفتند. کسی راه شیراز بلد نبود. کسی اسم شیراز و تهران نمی فهمید. خیلی خیلی اسم بیخه (پشت کوه را می گویند) می فهمیدند. آن هم به خاطر اینکه می آمدند ماهی بار می کردند.

علی کنگا خاطرات دیگری نیز باز می گوید. از دورانی که بساط خان خانی و حکومت های قبیله ای در ایران گرم بوده است. از جنگ و جدال حرمی ها و نصوری ها گفت. از میانه روزهایی که رضاه شاه رفته بود و محمد رضا شاه جوان آنقدر صاحب قدرت نگشته بود و چیرگی بر اوضاع کشور نداشت. اینجا نیز نصوری ها و حرمی ها به حریم همدیگر هر از چندی حمله ور می شدند. کسانی در این بین کشته می شدند. علی کنگا از کشته شدن دو برادر ناصر و علی حمود در بستانو به دست حرمی ها گفت. از تعقیب و گریزها در راه ستلو و غورزه. از حاجی یوسف محمدی یک چشم اهل دشتی که مرد زیرک و شجاع میدان جنگ بود و بی وجود او کار شیخ در جنگ به سرانجام نمی رسید. حاجی یوسف که سرانجام روزی در حیاط خانه اش ناجوانمردانه با نیرنگی و با تیر مهاجمان در پیش چشم زنش عایشه مبارک از پا درآمد. از محمد علی ضیاء حرمی کوشکناری گفت که همواره دخترش را که تیر انداز ماهری بود در کنار داشت. ضیاء روزی پس از بازگشت از یک نبرد در کنار جهله ها (کوزه هایی که به منظور ذخیره آب در خاک می گذاشتند) آن سوی ستلو در کنار دختر و تفنگچی دیگری به استراحت نشسته بودند که ناگهان توسط دشمن به کمین نشسته که به تعقیبشان آمده بود با آن یکی تفنگچی از پا درآمدند. این یکی مونس و همرزم پدر نتوانست برای انتقام دستش را به اسلحه برساند، درمانده گشت و بر تنهایی خویش و نعش پدر گریست.

خاطره هایش که به انتها می رسد با این مرد کهنسال سرد و گرم روزگار چشیده خداحافظی می کنیم و بیرون می آییم. این بار صدای امواج دریا در گوشمان با صدای تاریخ، با خاطره های پیرمرد در آمیخته است: «آدم درازی ره چکد مرسن ما هم می مرگیم … رو مو که یالله یالله … هر کین که وامَیِد. ده دیکه ی دگه وُدمد … بشید ای دکونن یک من خرمای بارید تا بخوریم. یکی گُ مو نمیشم …. واموندیم واموندیم هسکه هوای ما نمه. اشتیم کمپ اویکی. تا نماز صبح. کولی ودمه … او زمان همه درازی دریه شو می گرفت … ملا محمد گفت یالله تفنگا درآرَید تا یکی یکی شتو در هاکنیم تا بینیم چطورن. یکی بعد یکی شو در واکه، همه صحیحن …. دو پاویز شستیم یرد محمد یعگوب برکه … »

با تشکر از آقایان علی ادریسی، عبدالعزیز ادریسی و عبدالعزیز بحری که مرا در این دیدار همراه بودند

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top