《دستم بگیر》
[1]
من اسیر رنج عالم گشته ام دستم بگیر
از جفای زندگانی خسته ام دستم بگیر
****
در عبور از کوره راه زندگی درمانده ام
ناتوانی دست و پا بشکسته ام دستم بگیر
****
آن همه آسایش و آرامشم بر باد رفت
سالیانی اینچنین آشفته ام دستم بگیر
****
مرغکی بودم که روزی آشیانی داشتم
آشیان پاشیده ای پربسته ام دستم بگیر
****
ای که آگاهی ز حال مردمان اهل دل
من به جمع بی دلان پیوسته ام دستم بگیر
****
یک نظر بر من بیفکن تا ببینی حال من
چون بدرد بی کسی آغشته ام دستم بگیر
****
چون نمیسوزد دل جنبنده ای بر حال من
با امیدت ناجیا بنشسته ام دستم بگیر
****
— صلاح الدین شجاعی –